حال بد من...

ساخت وبلاگ
یک هفته ایی بود (البته به جز دیشب)

که اسهال-استفراغ-تب و لرز

همراه با دونه های ریز روی بدنم که روی بدنم نقش

بسته بود داشتم نمیدونم چم شده بود

بس که بالا آورده بودم جرات نداشتم چیزی بخورم

به اصرار که نه... به خاطر جیغ و داد مامانم

بالاخره دکتر رفتم اونم ساعت 10شب...

دکتر با بهت گفت یک هفته اس اینجوری هستی؟

گفتم آره...گفتم این ی هفته کجا بودی؟

آستین تو  بزن بالا ببنیم فشارتو!

حقیقت این بود که من یک هفته با چایی 

نبات و ترس از آمپول سر کرده بودم.

یاد دانشگاه و باشگاه و کارام افتادم 

گفتم سرم شلوغ بود حوصله نداشتم

دکتر گفت :خب خانوم رئیس جمهور 3 تا

آمپول یا ی سرم؟؟

گفتم :قرص

گفت: سرم .... بعدم ترکمنی زیر لب غرغر کرد

که نفهمیدم چی گفت!

کار از کار گذشته بود روی تخت دراز کشیده بودم و پرستار 

دستمو گرفته بود. چندشم شد

پیش خودم گفتم اگه الان تهران بودم حتما

بیمارستان بقیه الله یا نجمیه بودم حداقل دست

نامحرم بهم نمیخورد...

جلاد 3 جای تنمو سوراخ کرد آخرشم هیچی

رفت ی سوزن آورد یادش بخیر

مادر بزرگم باهاش لحاف میدوخت...

جلوی صورتمو گرفته بودم تا کسی اشک هامو نبینه

زیر لب میگفتم:خدایا چیکار کردم ؟چه بدی 

در حق تو کردم ....خدایا منو ببخش 

جلاد خان ریز ریز میخندید آخرشم گفت:

نترس با سوزن کسی نمرده

خواستم بگم این سوزن و

از چرخ خیاطی مامانت ورداشتی؟

اما حرف زدن و جایز ندونستم...

گفت دستتو از صورتت بردار دست منو ببین!!!

تو رگ هات یا نازک یا با این ذکر مصیبت تو

فرار میکنه رگ باید مث دست منو و خودم خاص...

یهو سوزش عجیبی بدنمو فرا گرفت 

بله جلاد خان کنفرانس ادبی گذاشته بود و 

همکارش سوزن به اون کلفتی زد به دستم

داشت میرفت گفت:خدایا چه بدی در حق 

تو کردم که این وقت شب گیر ی پیرزن غرغرو افتادم

نتیجه ی اخلاقی:

1.هیچوقت به ی پرستار اعتماد نکنید.

2.هیچوقت آب کرفس و ناشتا نخورید


برچسب‌ها: خودم نوشت پرواز تا باشگاه...
ما را در سایت پرواز تا باشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oshkooolo بازدید : 141 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 12:21