بیان احساسات

ساخت وبلاگ

عنوان و زدم بیان احساسات نمیدونم چرا یاد بیان ژن افتادم

انقدر که این مدت در موردش خوندم

اولین باره با لپ تاپم دارم مینویسم

اغلب مواقع با کامپیوتر و گوشی بود

ولی ناخودآگاه کشیده شدم

سمت کامنت های تایید نشده

خدای من !!!!

نظرات گذشته رو خوندم یادم افتاد

یکی منو اینجا دوست داشت از خیلی سال پیش

کامنت هاشو خوندم دونه دونه

البته نه همشو چون دارم روی یه موضوع تحقیق میکنم

چقدر من اذیتش کردم

واقعا اعصاب داشت بنده خدا

چه رفتارهای بچگانه ای داشتم الان

که یادش می افتم دلم میخواد خودمو گاز بگیرم

روزگار عجیبی بود...

اونم منو میتونست تحمل کنه درست مثل H

بعد از اون آقای H وارد زندگیم شد

و الان دارم با یه عالمه اتفاقات ریز و درشت

زندگی رو به سخترین شکل ممکن پیش میبرم

H عزیزم دیسک کمر داره و

من نمیتونم هیچکاری براش بکنم...

امروز بهش میگم دلم نون پنیر با بربری

داغ میخواد و چایی شیرین ولی...

چقدر روزگار سخت میگذره

چقدر تفکرات، دغدغه ها، مسایل روزمره آدم ها تغییر میکنه

چقدر بزرگ شدم من چقدر زود...

دیگه از اون خنده ها فقط یه لبخند همیشگی مونده...

چی به من گذشت...

باید برم سراغ خوندن مقاله

خدایا مارا از شر اخلاق های مودی

استاد راهنما حفظ بفرما آمین


برچسب‌ها:

پرواز تا باشگاه...
ما را در سایت پرواز تا باشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oshkooolo بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 13:27